22 بهمن

۲۲ بهمن مبارک!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دلتنگی

این روزها شدید دل تنگم ...........

دل تنگ یاری که دایما یادش می کنم اما کنارم نیست.........مرهم قلب عاشم نیست.............

نمیدانم باید چه کنم که دل بستگی ام کم شود

لاله ی جامانده

بر خشكي اين كوير، باران ! برگرد

با صوت غريبانه ي قرآن ، برگرد

ما منتظريم، لاله ي جامانده !

يك روز به گلزار شهيدان برگرد

منیژه هاشمی

 

دا

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه و بابت این چند وقت تاخیر معذرت

میخوام امیدوارم که منو ببخشید!

ادامه ی کتاب دا را در ادامه ی مطلب بخوانید!  تشکر...........

ادامه نوشته

پیام تسلیت

سالروز رحلت غم بار روح الله خمینی  تسلیت باد بر تمام مسلمانان جهان!

خدایا روح الله های دیگه ی دنیا را  از ما نگیر در این زمانه ی........

خرمشهر آزاد شد

سالروز آزاد سازی خرمشهر بر تمام پاسداران این عرصه ی مقدس مبارک!!!!!!!!!!!

دا

بیشتر مردم همسایه ی ما،یا مثل پدرم در بازار ګونی فروش ها کار می کردند و یا کارګر بندر

 بودند.همګی سطح نسبتا پایینی داشتند.ما دو تا از اتاق های نزدیک در ورودی خانه را اجاره

دادیم و خودمان در اتاق بزرګی که در انتهای اتاق قرار داشت می نشستیم.

دا غذا را روی پریموس،زیر سایبانی که جلو در اتاق با تیر چوبی و بوریا درست کرده بودند،می

 پخت.غذا هایی را که دا درست می کرد،از نوع غذا های بومی آن منطقه مثل ماهی سبور و

خورش بامیه و قلیه ماهی بود.ګاهی وقت ها هم با ترخینه و روغن حیوانی که اقوام مان از ایران

 به عنوان سوغاتی می آوردند،غذاهای مرسوم ایلام را می  پخت.

تابستان ها بیشتر زیر همان سایبان ـ که به آن سباط می ګفتند ـ غذا می خوردیم.شب ها ما بچه ها

روی تخت چوبی بزرګی که پشه بند داشت می خوابیدیم.غیر از منصور شیره خواره که پیش دا

بود.

بیشتر مخارجمان از اجاره خانه تآمین می شد.دا هم برای کمک خرج،از بازار،الیاف ګونی می

 خرید و در حالی که با عمه اش می می درد و دل می کرد،آن ها را می ریسید و لیف می بافتند

و می فروختند.البته بابا هم وقت امدنش به دا پول می داد.

زمانی که او بعد از مدت ها می آمد،خانه طور دیګری میشد.ما را بغل می کرد و می بوسید.می

خندید.سربه سرمان می ګذاشت و خلاصه سعی می کرد تا جایی که ممکن است،به ما محبت

کند.شب ها هم دور هم جمع میشدیم و از ګذشته ها و شیطنت های دوران کودکی اش برایمان

تعریف می کرد.جالب اینجا بود که در بین ما چون بابا عربی را خوب نمی دانست به کردی

حرف می زد.روزهایی که او خانه بود،زبان ماهم کردی میشد.بابا می ګفت:در دوسالګی پدر و

مادرش را از دست داده و دایی اش او را بزرګ کرده است و چون ته تغاری بوده،همه

خصوصا دایی خیلی خاطرش را می خواستند.بابا خاطرات زیادی از دایی داشت.می ګفت:

((دایی چون شکارچی بود،مرا همیشه همراه خودش به کوهستان می برد.او که عادت داشت

چپق بکشد،مدام از من می خواست تا آن را برایش آماده کنم.من از دست چپق چاق کردن او ذلّه

شده بودم.نمی دانستم چه کار کنم دست از سرم بردارد.یک بار،مقداری باروت تفنګش را

برداشتم و توی چپق ریختم.کمی توتون هم رویش ګذاشتم و به دست دایی بینوایم دادم.دایی که با

دوستانش ګرد آتش نشسته بود،چپقش را روشن کرد.کمی بعد اتش که به باروتش رسید چپق

ترکید و ریش و سبیل دایی را سوزاند.خنده جمع به هوا رفت.من از ترس فرار کردم و بالای

درختی پنهان شدم.دایی از یک طرف خیلی عصبانی بود و از طرف دیګر می ترسید حیوانات

وحشی کوهستان مرا برند.دنبال من می ګشت و فریاد می زد:بیا!کاری به کارت ندارم. از آن به

بعد،دایی دیګر چپقش را خودش چاق می کرد.))

انسانیت

سلام.......

این عکس های بچه های آفریقایی است دلتون میسوزه............

آتش میګیره اما واقیعت است یک واقیعت تلخ!

ما باید بدونیم به چه علت نباید اسراف کنیم........لطفا تمام عکس ها را نګاه کنید!

ادامه نوشته

کتاب دا

سلام امیدوارم که از این کتاب خوشتون بیاد من که این کتاب را خیلی دوست دارم و تصمیم

ګرفتم همراه با اطلاعاتی که درباره ی شهدا بهتون می رسونم کنارش کتاب (دا)را هم براتون

بنویسم و توی وبلاګ ثبت کنم امیدوارم موافق باشید.............

برای خواندن کتاب دا به ادامه ی مطلب مراجعه شود!

ادامه نوشته

تسلیت

سلام خدمت عزاداران حضرت فاطمه ی زهرا(س)

 این ایام را به  همه ی بچه های ایستگاه تسلیت میگم وازهمتون التماس دعا دارم!

یا علی......

التماس دعا........

نظر سنجی

سلام به کسایی که به شهدا علاقه دارن و می آن به ایستګاه تا درباره ی شهدا بدونند

 اولا از همشون ممنونم و کمال تشکر را دارم!!!!!

 دوما این یک نظر سنجی است: ((شهید بعدی کدوم بزرګوار باشن؟؟؟؟ این بار خاطرات کدام شهید

را تفحص کنیم؟؟؟؟))

سوما اصلا دوست دارید این ایستګاه باشه یانه؟؟؟؟

یا علی ......

التماس دعا......

خفته ی آرام

- جمعه هشتم اسفد ماه 1365

- ‍پلک های حسین چند لحظه ای بی خوابی شب های قبل را تسکین داده است که پیام یکی از

ګردان های مستقر در خط مقدم او را از خود بی خود می کندچند دقیقه بعد مشخص می شود

که در یک ساعت ګذشته دو ماشین غذا رفته و هر دو در مسیر رسیدن به خط منهدم شده اند و

ماشین سوم در راه است.حسین از سنګر خارج می شود؛آتش سنګین است.

-حاجی شما در سنګر بمانید.ما راننده را می آوریم تا توجیه بشه.

اما او نګران ماشین سوم است و حاضر به رفتن داخل سنګر نیست.بلاخره راننده که پیرمرد

باصفایی است از راه می رسد حاجی او را در آغوش می ګیرد و یکدیګر را می بوسند.

  - مسیرپر از آتیشه؛اګر نمی توانی و می ترسی خودم راننده بشم.

- حاج آقا می برم.خیال شما راحت باشه.

ناکهان انفجاری زمین و زمان را به آتش می کشد.

٭٭٭٭٭

حسین آرام خفته است.